یه جوونی بود یه دختری رو میخواست که سرپرست نداشت بعد پسر عاشق میره خواستگاریش اما آشنایان دختره بهش جواب ردن میدن  میگه هیچی نداری برو بیرون . اونم میره . دختر بهش زنگ میزه میگه من پدر ندارم یعنی حامی ندارم اگه مرد زندگی هستی بیا منو ببر! پسر عاشق قصه ی ما تصمیم میگیره با دختر قصه ی ما فرار کنه . اون پسر عاشق یه دوست نافهمی داشت قضیه فرار رو بهش گفت اونم بهش میگه فرار کار درستی نیست اگه میخایش برو باهاش عقد کن یه روز وقت محضر میگیره خودش شاهد عقد میشه. بعد پسر و دختر رو میبره یه جای خوش آب و هوا یه خونه بهشون میده که یه چند روز اونجا باشن. آشنای دختره زنگ میزن به پدر پسره که ما پسرت رو میکشیم اون میگه ما اومدیم خواستگاری شما ردمون کردید اما اگه پسرم رو پیدا کردید هر کاری خواستید بکنید. بعد فامیل های دختره به پسر زنگ میزنن میگن مسئله ما با تفنگ حل میشه . اونم قضیه رو به اون دوست نافهمش میگه . اون دوستش چندتا از دوستای شرش رو میاره میره خونه اون فامیل هاش و بهش میگه اگه میخای دعوا کنید من برای دعوا اومدیم اگه نه با پسره برید صحبت کنید بعد یه سری کش و قوس . اون جوون نافهم ما به پسر عاشق قصه ما میگه درسته ما اینجا اومدیم جر و دعوا. اما تو بعد این قصه با آشناهای زنت رفت و آمد کن بزار ارتباطت حفظ بشه و رابطه حسنه بشه.


آدم با فهمون اینقدر نمیتونستم در حق یه جوون خوبی کنم! 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها