در همهمه شهر

میرفتیم

دید چشم تب دار مرا

رو به افق مکثی کرد

 

زیر لب ذکری خواند

گفت: مرا میشنویی؟

گفتم: نه!

چشم تب دار مرا درد گرفت.

نگران گفت: بیا

صبر نکرد

زان میان برد مرا از خویشم

 

در فراسوی سکوت

اندر آن باغ زلال

بر درخت، سیبی بود.

چشم تب دار دلم، وسوسه شد.

دستم رفت

گفت: مرا میشنویی

گفتم: نه!

بغضی کرد

حجم فضا سنگین شد.

زیر لب در گوشم، ذکری خواند

 

چند قدم مانده به سیب

اشک مرا مهمان شد

ایمان مرا شکی برد

 

در همهمه شهر

مانده بودم تنها


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها