از زندگی



میگفت:

 صورتت کبود بود.

نفش نمیکشیدی.

به پهنای صورت گریه میکردم.

تو توی یه دست بودی.

با دست دیگه محکم به دیوار تکیه میزدم.

نفس نمیکشیدی . رو دستم بی جون افتاده بودی. نمیدونست چیکار باید بکنم . با تمام وجود میخواستم برگردی.

همه دورم جمع شده بودند. بلند با گریه میگفتم: دخیلم دخیلم.



خودت یکی که نه چند معجزه ای یه روزی متوجه میشی. قدر خودت رو بدون.

آدم هایی که با هم ملاقات میکنن یه روز از هم جدا میشن و همین طور آدم هایی که از هم جدا میشن یه روزی باز با هم ملاقات میکنن . اون روز روز عجیبه بی نهایت سال برای طی کردن هست زمان های زیادی که میلیاردها سال پیشش یه چشم زندنیه. گاهی فکر میکنم سخت ترین و بزرگترین جهنمم چیه؟ همین طور بهترین بهشتم چیه؟

انسان ابدی و ازلیست؟

واقعا از این که به این فکر کنم این توالی ته نداره و این مسافرت بی انتهاست هم برام ترسه آوره هم هیجان آور. شاید نیازه میلیاردها سال این وسط باشه تا آدم به تک تک لحظه های این دنیایش که اختیار داشته فکر کنه. به گناهها به افسوس ها به شادی ها به غم ها به ترس ها به تمام چیزهایی که که خودش مسئولش بوده.
بزرگترین جهنمت چیه؟
بزرگترین بهشت چیه؟

زندگی مثل یه مسافرته.

مجبورم با حقایق زندگیم به خصوص از نوع تلخش روبرو بشم وگرنه نمیتونم واقعا زندگی کنم. ضعف هایی که فقط خودم میدونم و رازهایی که تحمل فکر کردن بهش رو ندارم. زخم هایی که از سالهای دور و نزدیک همراه منه. تحمل زخم ها بخشی از بزرگ شدنه ترس از روبرو شدن با حقایق خیلی بده ولی بهونه آوردن - از روبرو شدن با اون ترس - از اونم بدتره.


هنوزم گوشت اضافه گوشه انگشت کوچیکه پام مشخصه. یعنی میشه اونو دید یا حتی وقتی لمسش میکنم نسبت به پوست قسمت های دیگه پا خیلی زبر تره. یه مدت زیادی این قسمت بیرونی انگشت کوچیکه زخم شده بود به طوری که پوستش کاملا کنده شده بود. اصلا قرمزی گوشتش کاملا مشخص بود. دل آدم ریش میشد از دیدنش.

بهش که فکر میکنم چاره ای نبود یعنی من چاره ای نداشتم. اون روز من باید سریع میدویدم فرصت نبود جوراب بپوشم. باید عجله میکردم از طرفی ممکن نبود کفش رو کامل پام کنم. یعنی میشد پام کنم اما من میترسیدم دیر بشه برای همین نصف جلوی کف پام داخل کفش بود و نصف پاشنه پا بیرون روی لبه انتهایی کفش. یعنی داشتم میدویم نباید دیر میرسیدم چون مسئله مرگ و زندگی بود.

جنس کفشم سفت بود بزرگ بود اصلا از طرفی وقتی کفش اونطوری توی پام رفته بود. اولش لبه انتهایش صاف بود ولی کم کم موقع دویدن خم شد. موقع دویدن انگشت کوچیکه پام به قسمت داخلی و زبر کفش میخورد اهسته اهسته سوزش رو احساس میکردم ولی من می دویدم. هر آن شدید تر میشد. من نمیتونستم صبر کنم چون ممکن بود دیر بشه. مسئله مرگ و زندگی بود.

راستش یه بار سعی کفش رو پام کنم نصفه راه بود پام به سختی سوزه میومد یه لحظه وایسادم و با دست پاشنه کفش رو کشیدم ولی داخل پام نرفتم چون جوراب پام نبود. اون قسمت بیرونی انگشتم بیشتر به قسمت داخلی کفش سابیده میشد و بیشتر سوزه میومد. سریع بیخیال شدم و با سرعت بیشتر دویدم باید زودتر میرسیدم. مسئله مرگ و زندگی بود.

وقتی با ماشین برگشته بودم اون بی جون با صورت رنگ پریده رو دست پدرش بود. به سرعت سوار ماشین شدن و رفتن. من رفتم داخل اتاق فقط زار میزدم که نمیره. اون غروب پا و دلم باهم میسوخت.

امروز. خیلی ساله پام خوب شده و  فقط یه گوشت اضافه ای ازش مونده.اما دلم هنوز گاهی خیلی میسوزه.   


یه جوونی بود یه دختری رو میخواست که سرپرست نداشت بعد پسر عاشق میره خواستگاریش اما آشنایان دختره بهش جواب ردن میدن  میگه هیچی نداری برو بیرون . اونم میره . دختر بهش زنگ میزه میگه من پدر ندارم یعنی حامی ندارم اگه مرد زندگی هستی بیا منو ببر! پسر عاشق قصه ی ما تصمیم میگیره با دختر قصه ی ما فرار کنه . اون پسر عاشق یه دوست نافهمی داشت قضیه فرار رو بهش گفت اونم بهش میگه فرار کار درستی نیست اگه میخایش برو باهاش عقد کن یه روز وقت محضر میگیره خودش شاهد عقد میشه. بعد پسر و دختر رو میبره یه جای خوش آب و هوا یه خونه بهشون میده که یه چند روز اونجا باشن. آشنای دختره زنگ میزن به پدر پسره که ما پسرت رو میکشیم اون میگه ما اومدیم خواستگاری شما ردمون کردید اما اگه پسرم رو پیدا کردید هر کاری خواستید بکنید. بعد فامیل های دختره به پسر زنگ میزنن میگن مسئله ما با تفنگ حل میشه . اونم قضیه رو به اون دوست نافهمش میگه . اون دوستش چندتا از دوستای شرش رو میاره میره خونه اون فامیل هاش و بهش میگه اگه میخای دعوا کنید من برای دعوا اومدیم اگه نه با پسره برید صحبت کنید بعد یه سری کش و قوس . اون جوون نافهم ما به پسر عاشق قصه ما میگه درسته ما اینجا اومدیم جر و دعوا. اما تو بعد این قصه با آشناهای زنت رفت و آمد کن بزار ارتباطت حفظ بشه و رابطه حسنه بشه.


آدم با فهمون اینقدر نمیتونستم در حق یه جوون خوبی کنم! 


میدانم دوستم داری اما به شیوه ی خودت.
میدانم بهترین چیزها را برایم میخواهی اما به مصلحت خودت.
وقتی یخ وجودم با گرمای نجوایت نرم میشود آنقدر دلم هوایت را میکند کاشکی میشد بغلت کرد و یک عالمه بوسیدت.
به سان کودکان بر پنچه ی پا از شادی دوید جوری سبک شد که ابرها هم سرپنجه انگشتانم را حس نکنند.
با اینهمه بزرگی خدای منی
ناگاه میبینم که از حضورت پر شده ام و قلبم لبریز میشود و چشمانم بارانیم غرق در ترنم حضورت از شوق میلرزد.
 
ارادتمندت کسی که گاه به گاه زندگیش بزرگترین نعمت‌های هستی رو از تو خواست.

آرامش چیه؟ وقتی توی جمعی میخای تنها باشی . وقتی توی تنهایی هستی میخای بری یه جای شلوغ . چی قراره این بی قراری رو کم کنه؟ چی یا کی قراره این التهاب رو تسکین بده؟ اصلا ماهیت این اتفاق چیه؟ . آخر با این سوال ها خودم رو به کشتن میدم اینقدر مهم نباشه که هیچ کس هیچ وقت بهش فکر نکنه یا شاید اونقدر اساسیه که کسی جرات نداره بره سمتش چون هیچ جوابی براش نداره.

من احساساتی! دل تو دلم نبود شاید حرفی که اون میزنه درست باشه و من اشتباه میکنم و من هنوز رو تصمیم خودم هستم! یکی از شاگردام رو یه چیزی تاکید داشت که من با دودلی قبول نداشتم.(. روی حرفم میمونم چون حرف مرد نباید دوتا بشه . چه استدلال مزخرفی! . یا میترسم از اینکه نشون بدم اشتباه میکنم . شاید از نمایش یه آدم پوشالی بیشتر لذت میبرم . تا یه من عادیه که اشتباه میکنه اما هرجا بفهمه زود برمیگرده و درستش میکنه ) این حجم از دل نازکی اشتباه محضه . خوبه که ظاهرم اینو نشون نمیده اما تا حرف میزنم همه لمسش میکنن.

قبول شو و امتحانات رو بگذرون و نمره زبان رو بیار و پروپزوال رو تصویب کن و جامع رو بگذرون توی این بین مقاله ام بنویس بعد برو آزمایشگاه شروع کن به طی کردن یه ماراتون . موضوع تعریف کن . آزمایش کن . بفرست آنالیز . هیچکس این وسط نیست بیاد بگه خرت به چند من؟ خودتی و خودت. تازه اگه تعریف کارت و اپلیکیشنش جواب داد بری سراغ نوشتن مقاله. و این کار رو بارها انجام بدی. این میشه کارهای چند سال اخیرم. عجیبه ولی من ازش تا حدودی خوشم میاد.

امسال فکر میکردم مهر دکترام تموم میشه اما نشد ولی با چند ماه تاخیر و خون جگر شدن و هزاران بار از کوره در رفت و نا امید شدن و دوباره به خودم امید دادن  با فاصله چند ماه تاخیر تموم شد الان رسیدم به جایی که همه سالها تلاش میکن تا به اون برسن. اما وقتی بهش رسیدم اون رضایت رو ندارم. فکر میکنم کافی نیست. من خوشحالم ولی راضی نیستم.

خوشحالم از خودم از چیزی که این سالها برای ساختنش تلاش کردم و البته چیزهای بسیار که خدا نصیبم کرده و ولی راضی نیستم از جایگاه حاضرم.


غنچه گل عذار من
کی شکفی تو در برم
لحظه به لحظه دم به دم
جان بدهم در طلبت!
----------------------------------
شبنم دل نوازم من
هر دم صبح جلا دهی قلب فسرده چمن
سبزه و غنچه شادکام
هر دم صبح با رخت
----------------------------------
هایکو:

باد بهار
به هنگام عبور از گلستان
آرزوی دیگری داری.
-----------------------------------


من خسته ی مسافر

که دم به دم زشوقت

ز کویر سرد تاریک

به امید گرم یادت

به صدای خفته در گلویم

همه گام میزدم من

تب تشنگی روی ماهت

عطش فراق سالهایت

قدمم چو بید لرزان

که گذر کنی زچشم

چو رسیدم از فراق سالها

تو فرشته ی مهاجر

هوس جنان چه داری؟

من دلم عشق میخواهد.

چیزی که ارزشش برابر با یک عمر زندگی باشد.

عشقی به موقع

که در فراز سالها ببالد

و خاطراتش بشود قصه های شب فرزندانم!

دلم عشقی جاری میخواهد

که طعم گرمش

بی هیاهوی روزگار

کامم را به شیرینیش روشن کند.

و صدایی که در آغوش هایش

خفته در او محبتی




در طول سالهای عمرم همیشه تلاش کردم و به نظرم جز دسته ادم های پرتلاش محسوب میشم.

اما تموم این سالها همیشه به خودم گفتم استعداد چیز دیگه ای ادم های با استعدادی رو توی این سالها دیدم که چیزی رو که من در طی روزها یا هفته های یا حتی ماهها میخوندم یا مینوشتم یا طراحی میکردم یا میساختم در عرض چند روز یا هفته میتونستن انجام بدن. به خودم میگفتم هرچه قدر ضعیف باشم میمونم توی این مسیر . این چیزی که من میخام و براش حاضرم از خیلی از چیزیهای زندگی بگذرم. گذر صفحات عمر این حرف بهم ثابت کرد هرچه که کم گذاشتم عقب موندم.

نکته مهم تر اینه که توی این فرآیندها هرچه بیشتر به این رسیدم هزارن ساعت کار با یک ایده خوب اصلا برابر نیست. یه ایده خوب یه طرز فکر قوی و ساخت یافته عامل اصلی پیشرفته. و این طرز فکر با سالها مطالعه و معاشرت با ادم قوی ایجاد میشه.

با وجود همه احترامی که برای تلاش قائلم هیچ وقت هیچ چیز با یک استعداد خوب برابر نیست. با دونستن این نکته سعی کردم دلسرد نشم و در مسیر که اسطورهام دویدم با فاصله سالها بدوم و شاید روزی بتونم قهرمان زندگی خودم باشم.


دستم رو روی چوب خام روشن نارنج میکشم. بویش مستم میکند. مداد را بر میدارم و طرحی مبهم را رویش نقاشی میکنم. مثل اینکه کلافه باشم بر میگردم جاهایی که مبهم است دوباره پر رنگ میکنم. ار موئی را بر میدارم. کالبدی مبهم از انسان را برش میدهم. سپس نوبت مقار هست سطحش را تراش میدهم. پستی و بلندی های ظاهرش و تمام جذابیت جسمیش را به ظرافت طرح میزنم. بعد سطحش را با سنباده کاملا صاف و یکدست میکنم. تمام سر تا پاش رو پولیش میزنم جوری که برق میزند. با خوشحالی و ذوق بهش نگاه میکنم. بعد که لبخندم تمام شد. میسوزانمش. آری، تمام انتقامم همین پشته از تک چوبهای سوخته هست.  


باران میبارید

او با ذوق میان باران میدوید

و دستان کوچکش را میگشود.

و قطرات را در کف دستهای مهربانش جمع میکرد.

و بر سرم میان تنگ آب می ریخت.

چقدر زندان بانم دوستداشتنی ومهربان است.

دلتنگ دریایم اما لبخند عجیبش مرا محسور این تنگ میکند.

مجازات ماهی عاشق اینست!


هر آدمی یه موقع وا میده. نه اینکه همه اش محیط هولش میده. خودش دیگه نمیتونه متفاوت بودن تحمل کنه. ایا گناه آخرین سربازی با وجود دیدن فداکاری تمام دوستانش باز شمشیرش رو بنداز پایین قابل بخششه؟

دارم وا میرم . چیزی که در پس سالها من رو من کرد داره آب میشه. دردی تا مغز استخوان روحم را پاره پاره میکنه.

کاش یکی که قبولش داشتم بهم میگفتم که چشمه؟

درد نابودیه؟ یا درد یک تولد؟

نمیدانم چرا همیشه با خودم در جنگم. جنگی میان خون و آتش. مگر جنگ بی قربانی میشه؟


جای دنجی بود و هم صحبت خوبی

لیوان چای را بر میداشتم با چند عدد قند همراه خیالی مشتاق با گامهایی آرام میرفتم و کنارش مینشستم. حس میکردم! به ندرت میان صحبت هایم بر میگشت و خیره نگاهم میکرد بین خودمان بماند نگاهش عجب میچسبید من تماما خریدارش بودم. سهم من از او حضورش و سهم او از من یک لیوان چای!

گاهی سخت بیتاب میشدم آرام سر فرا گوشش می آوردم که شاید نجوایم، سکوت دلنشینش را به لبخند همچون عسلش مزین کند واقعا معرکه میشد! آخرین بار کنار پله دیدمش. اما افسوس شمعدانیم در گذر خزان پژمرد. هنوز که هنوز هست شمعدانی داغ دلم را بد تاز میکند.


با انگشتان کوچک پایش ماس های لب ساحل را می فشرد.

دستانش دور ساق هایش حلقه زده و سرش در میان زانوانش که چون دژی از بی پناهیش حفاظت می کردند قرار داشت.

موج برای همدردیش در میان هق هق هایش آرام نجوا می کرد.

نسیم موهای پریشانش را ارام نوازش می کرد.

ساحل مهربانانه به برش می کشید.

دریا بی طاقت تسلایش بود و دست هایش را برای به آغوش کشیدنش می گشود.

حتی دستهایم در همراهی گریه هایش از شانه های کوچکش عقب می ماند.

 

ناگهان نگاهم به معصومیت چشمان غرق حیرتش رسید.

گفت: مرا با خود نبرد.

آتش گرفتم.

 

من که هیچ،

مات لحظه ایم

که آسمان کم آورد و دریا را بغل کرد و زار می بارید.

او تنها مادرش را می خواست.


نگاه بی رمقش هنوز در پس سالها درد، نشانه هایی از شیطنت کودکانه اش داشت.

منم نوجوان، کنار تختش ایستاده بودم. بی آنکه حرفی برای گفتن داشته باشم.

گاه گاهی مرا به لبخندی کودکانه مهمان میکرد.

بی انصافی بود که بگویم ناراحت از دست معلم که بهم نمره نداده

یا از جای کبودی دعوای دیروز با یکی از بچه ها سر توپ

یا از خستگی و کلافگی این روزها

دورش که خلوت شد ارام مرا صدا زد.

گفت: مگر مرگ، دردش بیشتر از این سوزنهاست!

ناگهان

 

تا همینجا خاطرات قابل خواندن هستند مگر میشود تشنج یه کودک رو دید و نوشت.


من به آمار زنده زمین مشکوکم

گرچه پیش تر مرده ام.

ولی هر صبح در جلوی آینه

منتظرم تا قبل به خاک سپردنم.

بیایی و زنده ام کنی.

روبروی آینه هستم ولی هرچه مینگرم تو رو نمیبینم.

اگه روزی

آمدی در آینه و نبودم

بدان کوله بار بسته ام تا بجویمت

با همان کوله بار سفرت

بیا در پی ام

کسی نمیداند شاید در راه مانده ام و مسیر گم کرده.

خوشحال میشوم ببینمت و ببویمت و بگویمت .


در همهمه شهر

میرفتیم

دید چشم تب دار مرا

رو به افق مکثی کرد

 

زیر لب ذکری خواند

گفت: مرا میشنویی؟

گفتم: نه!

چشم تب دار مرا درد گرفت.

نگران گفت: بیا

صبر نکرد

زان میان برد مرا از خویشم

 

در فراسوی سکوت

اندر آن باغ زلال

بر درخت، سیبی بود.

چشم تب دار دلم، وسوسه شد.

دستم رفت

گفت: مرا میشنویی

گفتم: نه!

بغضی کرد

حجم فضا سنگین شد.

زیر لب در گوشم، ذکری خواند

 

چند قدم مانده به سیب

اشک مرا مهمان شد

ایمان مرا شکی برد

 

در همهمه شهر

مانده بودم تنها


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها